love
بخشی از یک داستان نیمه تمام
نظرات شما عزیزان:
رضا همه چی را فهمید. آمد پشت سرم و پرسید: «با این لباس بدننما میخوای به جشن بیای؟»
از تو آینه بهش نگاه کردم. گونههاش یک کم قرمز شده بود. حسادت را تو چشماش خواندم. دیگه رفتارش برام آشنا نبود. توی این یکسالی که اینجاييم؛ هر بار یک جوری رفتار میکرد. پارسال توی جشن عروسی خواهرش کلی تحقیرم کرد که چرا مثه املها لباس پوشیدم. اما میدونم همهاش زیر سر کیه!
این بار دستهای سردش را گذاشت رو بازوهام و با تمنا گفت: «همچی هم جشن مهم نیس. یک ضیافت خودمانی سالگرد عروسی.»
چنان چندشم شد که تندی خودم را کنار کشیدم. انگار یادش رفته؛ پارسال وقتی اون آلمانی بدبخت که سن باباشو داره؛ با هزار حقه به ریش خواهرش بند کرد، چه تدارکی راه انداخت.
«من که یادم نیس، از بس سرکوفت بهم زدی؛ همهاش یک گوشهای تمرکیده بودم.»
انگار کمی خجالت کشیده باشد. سرش را انداخت پایین و به نرمی گفت: «متأسفم. شاید کمی زیاده روی کردم، اما باور کن اون کارا را برای هردومان کردم. مگه جوری ديگه میتونستیم اینجا بمونیم؟»
با این حرف میلی مبهم و در عین حال قوی درونم برانگیخته شد. احساس کردم نباید از میدان در بروم و تسلیم شوهرم بشوم. حتا اگر نتوانم کار اساسی بکنم، باید جوری خودم را نشان بدهم که در آن وجود نادیده گرفتهام و شخصیتم متجلی شود. تندی لباس به گفته شوهرم ـ بدن نما ـ و صندلها را برداشتم و رفتم توی دستشویی تا با خیال راحت آماده شوم.
Power By:
LoxBlog.Com |